آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

30 دي ماه 1391

سلام خوشکلم امروز اومدم چندتا از عکساتو بذارم اینجا. امروز ملوس مامان ٤٥ روزه شده . شبا فقط یه بار بیدار میشی عشقم اصلنم مامانو اذیت نمیکنی. من شبا عادت کردم که از ٣و ٣٠ بیدار میشم که هر وقت دخترم بیدار شد بهش شیر بدم. بابایی ام که عاشق دخملمونه و میگه با دنیا عوضش نمیکنم.صبحها که بابایی میخواد بره عروسکم خوابه.صد تا بوس میکنه دخترمو بعد میره. حالا عکساااااااااااا این اولین عکس آرمیتا جونمه توی بیمارستان این عکس بالايي بعد از اولین حمام دخترمه اينم اولين خنده عشقم قبل از يه ماهگيش موش موشكم اينجا خوابه الهي مامان قربون چشمات بره اينم لباي خوشكل زندگيم. اينم از اخري...
30 دی 1391

14 دي ماه 1391

راستي ماماني يادم رفت  كارايي كه توي اين يك ماه انجام دادي رو واست بنويسم. امان از دست اين ناخنهات. همچين دستو ميكني توي چشمت كه ميترسم يه طوريت شه و بزور دستو ميگيرم. موقع شير خوردن ناز ميكني و دهنتو ميكشي اين ور و اون ور بعدم گريه ميكني اخه مگه تقصير منه؟ دو روز قبل خونه مامان جون داشتم باهات حرف ميزدمو ميگفتم دخترم بزرگ ميشه كمكم كاراي خونه رو انجام ميده كلاهتو گرفتي و يه جوري جيغ زدي و گريه كردي كه گفتم بابا نخواستم. شبام يكي دوبار بيدار ميشي وشير ميخواي يكي حدودا ساعت 2 يه بارم 4 بعدم كه صبح ميشه خانو م 6 بيداره ولي ساعت 7 اينا ميخوابي تا 10 ديگه.............. وقتي باهات حرف ميزنم گو...
16 دی 1391

14 دي ماه 1391

سلام جوجه كوچولوي مامان دختر قشنگم  خوبي؟ الان كه پيش ماماني هستي و خوابي ويه ذره هم خودتو لوس كردي گريه كردي دوباره خوابيدي. عشق قشنگم نميدوني چقدر دوستت دارم و هر روز چند بار قربون اون چشات ميشم. نميدونستم حس مادري اينطوريه خيلي باحاله. با اينكه روزاي اول يه كم ترسيده بودم از اينكه طرز زندگيم عوض شده و حس ميكردم همه چي خراب شده و ديگه بابايي مال من نيست اما اون مال چند روز اول بود اخه خيلي وحشت داشتم از اينكه يه بچه كوچولو رو خودم تنهايي بزرگ كنم .حس ميكردم از پسش برنميام به اين حالت ميگن افسردگي بعد از زايمان كه من بعد از چند روز خوب شدم. الان دوباره عاشق زندگيم شدم با وجود تو و بابا...
14 دی 1391

3 دي ماه 1391

آرمیتا جونم سلام عزیزدلم.هنوز وقت نکردم ورودت به این دنیای بزرگو بهت تبریک بگم مامان جان . دختر قشنگم به این دنیا وبه  این خونه  خوش اومدی عروسکم.   حالا باید از قصه ی تولدت واست بنویسم که بد جوری غافلگیرمون  کرد.همه رو واست میگم. من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم. بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم...
3 دی 1391
1